۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

داستانك دانه هاي زنبق

داستانك دانه هاي زنبق را بعد از يك تجربه ويك خواب ، يكساعته نوشتم كه مي خوانيد والبته مي توانيد براي شنيدن آن به شبانه كه روبروي شما است ، سربزنيد .


دانه هاي زنبق
زماني كه صورتش را درميان موهاي لخت اما مجعد زن فرو برد تا بوسه بگيرد ، عطركاج وباغستان بهاردرشاهراه هاي روحش پيچيد . درهمان لحظه كوتاه كه صورتش را ازموها جدا كرد ،اين چشمه ها بودند كه دل مي زدند تا ازلابه لاي سنگ ها بيرون بيايند و عطش اورا كه درميان موها گم شده بود، كامل كنند . تصميمش عوض شد با رِديگر سرش را به ميان موهاي او برد واين بارنه بوسيد، بلكه بوكشيد . طعم عشق گلهاي زنبق ، كوچه هاي خلوت روحش را لحظه اي نوربخشيد ، زنبق هاي نر كه با نسيم ها سرود سرداده بودند ، ذره ذره ، گرده گرده عشقشان را به بالهاي رنگين كمان پروانه ،به پاهاي اَره گون ِ زنبورها مي دادند تا به جان شيرين ترين شيرين هاي زنبق هاي مادهِ منتظر،بنشيند. و آه . لذت درفاصله، درفاصله هاست .
زماني كه صورتش را از سراو جدا كرد تا چشم هاي بسته او را ببوسد ، گفت : زنبق هاي ماده بايد درد باردارشدن ودانه ساختن را به جان ساقه ها وريشه هايشان بكشند ، فقط به خاطرآن كه درمسيرپروانه ونسيم بوده اند . شهود ِنبات بيشتراز ماست .
عطركاج وباغستان بهار، عطش چشمه هاي زلال وطعم نوراني عشق گلهاي زنبق داشتند ازموهاي زن رنگ مي باختند . مرد موهاي اورا پشت سرش گره زد وسربريده اش را ميان گلدان بزرگِ نيمه خاك شده رها كرد . دودانه زنبق را روي مردمكش گذاشت وپلكهايش را بست . درميان دندانهاي صدفش دودانه ديگرزنبق وگلدان را ازخاك پركرد . كاسه سفالي با نگاره هاي گياه را پرآب كرد ،گلدان را سيراب . خاك تشنه بود و آب را هورت كشيد وآب ازميان تنگ نظري دانه هاي خاك رد شد تا به روي پلك ها رسيد ، راهش را ازروي شيارهاي پشت پلك پيدا كرد وبه زيرآن رسيد .
مرد گلدان را برداشت وروي طاقچه گذاشت . شمايل زن ديگر كامل شده بود . سرش بروي طاقچه بود . دست هايش كاسه ناودان شده بودند تا باران را هدايت كنند . پاهايش ستونهاي آب انباررا قوت مي دادند . تنش بي سر وبي دست وپا تنديسي شده بود كه انگاراز مرمري ترين سنگ هاي جهان تراشيده بودند ، با پستانهاي مورب كه رو به آسمان كشيده شده اند وازميانشان جويباري به ظرافت‌ گلوي مرغ عشق ، راهي كشيد بود تا دايره كم عمق و پشت اين بت مرمرين ، كه لات وعزا را به ستايش درآورده بود . خطوط استخوانها ، شنزارهاي سايه روشن را مي مانست . فقط كافي بود بخشي ازاين اندام را با پارچه اي بپوشاني تا جادوي برهنگي خود را ازچراغهاي هزاران سال خاموش ،بيرون كشد .
اما مرد بطرز نامردانه اي تنديس را درجان ديوارآفتاب گيرزمستان فرو كرده بود تا زمستان ها به زن وآفتاب تكيه دهد . خوشحال بود مرد كه زن را به تمامي ازآن خود كرده است واو از نو درباران ناودان ، آب ِآب انباروآفتاب افتاده به روي ديوارِآفتاب گيرمتجلي مي شود وچشم داشت تا زنبق ها از گلدان برويند بي آن كه بداند ، دانه هاي زنبق پيش از آن كه آب را بچشند از قطره هاي شور كاسه ي اشك هاي زن ، خكشيده اند .