۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

دوداستان عاشقانه از كودكي

دوداستاني كه سال 80 براي كودكان بزرگ شده نوشتم را مي توانيد اينجا بخوانيد . البته اين دوداستان را فراموش كرده بودم تا اينكه امروز كه روز جهاني كودك است اين دو را به ياد آوردم . اسم داستان اول پسرك لخت وعوراست ودومي ماه ومادربزرگ .
1- پسرک لخت و عور

دریاچه رو شب تو بغلش گرفته بود.
ماه پاهای خیسشو روی نیلوفر می ذاشت ومی رفت .
از روی یکی جلدی پرید .
- پس کی می آد ؟ خودت گفتی . پس کی می آد ؟
- آروم نباشی می ره .
پسرک گفتش .
ماه که افتاد توی آب ماهی عشق نور با دوتا لپش قلوپ قلوپ
خوردش وتیزی رفت ته آب .
ماه خندید .
- قلقلکش داده ؟
- اون همیشه می خنده حتی وقتی لاغره لاغره .
ماهیهِ برای مرجان ِ گفت : خوردمش دیدی که خوردمش .
مرجان ِ در اومد که دروغه دروغه .راست می گی نشون بده .
ماهیه لباشو بست نفس نکشید .توی دلش پر نور شد .
- دیدی ؟دیدی ؟ماهیه کاسه لب طلا نقش ونگار آبی نداشت اما
یه عالمه ماه تو دلش رفت .
- یه عالمه نبود . یه خرده . ماهی سرخ یه بند انگشته تو دلش
یه ناخن ماه .
ماه رفته بود .
- کجا رفت ؟
- بذار برم نگاه کنم .
پسرک لخت عوراز زیر آب دریاچه اومد بیرون برگ نیلوفر
روی سرش . چشاشو چرخوند .
- آهان دیدی دیدمش . دختر گیس طلا دختر گیس طلا بیا بالا .
دختر گیس طلا که گیساش تا دم پاش می رسید خواست که بیاد
اما گیساش رفته بود پیش ساقه نیلوفر به حرف زدن .
وای ازروزیکه گیس آدم پر حرف باشه .
پاهای دختر گیس طلا اومد روی آب سرش نه .
- پاتو نگفتم . سرتو گفتم نگاه کنه .
- ساقه گرفتش بذار بوسش کنه میآم .
وقتی اومد گیسش که حظ کرده بود دورتنش پیچیده بود .
- آهان . کوش ؟ كجاست ؟
- ا َکه ِهی باز رفته . پیش اون دارکوبه بود .
یه دورزدن پس سرشون ماه قد به قد بید مجنون حرف می زد .
بید مجنون گفت : خیس خیسی.
ماه در آومد که گرمی تابستونه گُر می گیرم .
پسرک لخت عور تو گوش دختر گیس طلا آرومکی پچ پچ کرد.
- آروم حرف بزنی . مادر بزرگم گفته اگه گپتون رو بفهمه
توکاسه لب طلا نقش نگار آبی تون در نمی یاد کو ...تابازم
یه ماه دیگه شب چارده که چاق چاق شه .
- هیچ کم وکسر نکردی حواس پرتی نکردی که مادر برزگ
حرفش دوبشه .
- هیچ کم وکسر .حرفش این بود. یه کاسه لب طلا با نقش نگار آبی زیر برگ نیلوفر
دست می گیری ، همینکه ماه رفت توکاسه دوتایی سر بکشید، اونوقت لبتون می سوزه دلتون نور
می گیره . بعد عینهو آینه صاف می شه . بازیگوشی نکنید ، حرفم آروم بزنید .
بید مجنون دستشو برد تو گردن ماه سرشو برد دم گوشش :
اون دوتا بچه رودیدی زیر نیلوفر .
- آره خوب .
- نکنه نری تو کاسشون دلشون کباب بشه .
ماه ریز خندید : نگاهشون رو دوست دارم . نیگاه چه شیطونند دلم
نمیاد الان برم .
ماه بید مجنون رو ول کرد. باز یه دوری زد یه نگاه به ماهی کرد که ماهیها دورش جمع شدن .
- چقدر دورمی زنه . سرم داره گیج میره .
- بریم تو آب خودش میاد .
- کاسه کجاست ؟
- تو دستمه .
- بده من کاسه روبگیرم .
- اینطوری که نمیشه ، یه دستت باید دست منو بگیره یه دستت به کاسه باشه .
- خیلی خوب . نیگاه نیگاه ماهیه رو .
آخه ماهیه هی دهنشو می بست دلش پر نور می شد هی باز
می کرد تاریک می شد .
- خسته شدم گیسام نم کشیده سنگین شده خوابم میاد .
- َبهَه آدم میاد باید تا خود صبح بیدار باشه .
خودش خمیازه کشید. دختر گیس طلا سرشو گذاشت رو شونه پسرک لخت عوروگفت: به خدا تا خود صبح بیدارم فقط سرم سنگین شده .
پسرک هم سرش رو گذاشت روشونه اون وگفت :راست می گی سر من هم سنگین شده .
دوتایی یواش یواش رفتن تو خواب هم . خواب فرداشون رو دیدن با یه دل ماه مث آینه .
ماه آرومکی سرک کشید. قد به قد رفت تو کاسه خودشو جا کرد. دختر گیس طلا یه تکونی خورد .
پسرک لخت عور یه تکونی خورد . کاسه لب طلا با نقش نگار آبی هم یه تکونی خورد . ماه هم که قد به قد کاسه بود یه تکونی خورد و کج شد. ماهی ها هم تا چششون به کاسه خورد جلدی پرید ن لب به لب
کاسه شدن هرچی که ماه تو کاسه بود با دو تا لپاشون قلوپ قلوپ سر کشیدن . تا اینکه ماه توکاسه تموم شد .
مادر بزرگ گفته بود نخوابیدها .
فردا شب بچه ها پکر وخرد و خمیر نشسته بودن زیر بید. ماه تو آسمون نبود .
ماهیها دورهم لباشون رو که می بستن ماه می شدند لباشون رو که باز می کردند تو دل بچه ها" آه" می شدند .

2- ماه ومادربزرگ

ماه از نردبان سر خورد وخودش را میان حوض انداخت
- عجب تابستان گرمی .
ماهی ها ی سرخ کوچک زمزمه کردند وخندیدند . پسرک هنوز پاهایش در آب بود خیره به شمعدانی روبرو .
- این همان خانه است .
دق الباب کرد . ماهی ها پراکندند وتن بلورین ماه مواج شد . پسرک در گشود . پیرمرد نشت ودستان کودک را گرفت .
- دفتر خاطرات من در خانه گمشده است .
پسرک در را نیمه باز گذاشت ودوید .
- مادر بزرگ . مادر بزرگ .
مادر بزرگ چرخید وفانوس را برداشت وبا خود گفت : آمد، می دانستم .
پسرک ِملتهب دست مادر بزرگ را گرفت ودر زیر زمین میان نور فانوس گم شدند .
- مادر بزرگ دفتر خاطراتش ؟
- باید بگردیم اوحالش خوب نیست .
پیرمرد آخرین سیگارش را افروخت وبه دیوار کاه گلی کوچه باغ تب دار تکیه داد ونشست .
- ماه .
ماه خودش را به آسمان رساند. گیسوانش را به یک شانه انداخت .ماهی کوچک سرخی از میان موهایش جست وخود را میان حوض انداخت . ماه خندید .ماهیهاخندیدند. پیرمرد خندید .پیرمردخسته بود .
- لباسهایم خیس است .
باد عاشق ماه را در آغوش کشید هر دو خندیدند ، ماهیها، پیرمرد .
پیرمرد خسته بود وچشمانش از چشمانه تب آلود کوچه باغ هم سنگین تر بود .
- دفتر خاطراتم ...
- مادر بزرگ .دفتر خاطراتش در کف آسمان اطاق و سقف زمین نیست .من خسته شدم.
مادر بزرگ مبهوت عکسهای نابود شده بود .
- مادر بزرگ ...
- آن طرف پرواز کن آن طرف . طرف نیلوفرهای مشانه در دریاچه او هرچیزی باید بروید.
مادر بزرگ گنبد ذهنش را دور زد . دستهایش جایی را نمی دیدند . پیرمرد خسته بود سیگارش نیمه خاکستر شده بود . سایه کودکی اش را بر دیوار دید وماه وماهی ها وحوض را ، سایه کودکیش لرزید . باد آغوش ماه را رها کرد . پیرمرد خندید .ماهی ها خندیدند .
- خواب هفت سالگی ام این بود که در چند سالگی خواب هفت سالگی ام را خواهم دید.
پسرک می دوید ومی خندید .
- من خواب هفت سالگی ام .من خوب هفت سالگی ام ...
پسرک می خندید و می پرید ازروي نیلوفرها ،باغها ،درختها ، کوچه ها . مادر بزرگ عینکش را بالا زد .
- حواسم را پرت می کنی . نمی گذاری در یاچه صندوق خاطراتم را بگردم . شاید مثل قایق ماهیگیری که در دریاچه گم شده بود پیدایش کنم .
پیرمرد خسته بود . خوابش برد . چشمانش را بست . پسرک گریست .
- مادر بزرگ هیج جا را نمی بینم.
- برو بیدارش کن .
پسرک از حیاط دوید . ماهیها از این سوی حوض پابه پا تا آن سوی حوض دویدند .
- آقا . مادر بزرگ گفته چشمانتان را نبندید .
پسرک از حیاط دوید ماهی ها از این سوی حوض پابه پا تا آن سوی حوض دویدند.
پیرمرد خسته بود .مادر بزرگ خندید .
- من کودکی ام را اینجا قایم کرده بودم . هنوز هست عین کودکی ام .
- مادر بزرگ من هم ببینم .
مادر بزرگ همه کودکی اش را به او نشان داد.
- این جای کیست که سفید شده .
- باید پیدایش کنیم .
پیرمرد چیزی از سیگارش نمانده بود . ماه خوابیده بود ماهی ها هم . پیرمرد سیگار از دستش افتاد . مادر بزرگ چرخید .
- بیا. به او بگو این دفتر خاطراتش .
- آقا دفتر خاطراتتان .
از چشمان پیرمرد آسمان می گذشت و ماه و ماهی ها . پیرمرد چشمانش بازبود امامرده بود .

هیچ نظری موجود نیست: