۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

گیلاس و شکوفه هایش


این نوشته از آن دست ایده های است که صبح از خواب بیدار می شوی ، زمزمه اش می کنی ، بعد می نویسی و تمام می شود . 

مخصوصا بهار می توانست شاخ و برگ و شکوفه ها را زیر پوستش (که نمی گذاشت بیرون بیایند) احساس کند . شکوفه های نوک پستانش متفاوت از شکوفه های دیگر به گونه ایی باز می شدند که انگار معدن گرده ها هستند ، تا باد آن ها را بردارد و نوش شکوفه های دیگر کند .
نمی توانست احساس دوگانه ایی که بهارها بیشتر متمایل به درخت بود را کنترل کند . انگار دو تناسخش روی هم افتاده بود .
 بارها امتحان کرده  و به چشم دیده بود که دیوارهای حمام برای دوش گرفتن، کلافه اش می کنند چون آن باران مصنوعی بادی نداشت تا از آن خیسی حظ کافی را ببرد . بارها دور از چشم همه برهنه باران واقعی را روی پشت بام خانه امتحان کرده بود . حتی یک بار رعد و برق زیر انگشت اشاره اش، شاخه خشکی را سوزانده بود .
آب خوردن سیرابش نمی کرد مثل دوش گرفتن در حمام ، اما وقتی جوی آبی را پیدا و پاهایش را آن تو ول می کرد ، چنان سیراب می شد که روی پیراهنش جایی که نوک سینه هایش قرار داشتند نم برمی داشت . این اتفاق آن قدر تکرار شد ،که مادرش یک بار با عینک پیراهن را خوب معاینه کرد چون گمان برده بود که دخترِ خودسرش حامله شده و این شیرابه ای است که ماه های اول از سینه ها ترشح می شود . درحالی که او از پسرها بدش می آمد ، چون همیشه این احساس را داشت که آن ها تنها روی بدن او اسم کس دیگری را با چاقو می کنند و می روند و او باید با درد جای آن زخم را پر کند ، تازه آن پسرها انتظار دارند وقتی 20 سال بعد تو را می بینند آن اسم را که عشق اولشان بود و با او نخوابیده بودنند ، داشته باشی .
" نه ، وقتی می شه درخت های پیر خانه هنرمندان رو تو بغل بگیری چرا آدم خودشو به این پسرهای هیچی ندار بچسبونه که صبح با یکی زیر سایه ات می شینن عصر با یکی دیگه . "   
مادر از این حرف دخترک یکه خورد ، اگر چه ته دلش خوشحال بود که دلبستگیی نیست . برای این که از دل دخترش این در آورد گفت : "می خوای پاشویت کنم. "
دختر که از کودکی عاشق این کار بود و فریاد زد که " عاشقتم مامان ."
تا مادر تشت آب را زیر پای دختر گذاشت انگار در درونش غوغایی شد ، از مادرش پرسید :" مامان چرا اسم منو گذاشتین نسترن . "
" وقتی تو رو باردار بودم همیشه احساس می کردم اسمت باید گیلاس باشه ولی بابات می خندید که" دخترم رو همه می خوان بخورن ، مخصوصا اگه گیلاس خراسون باشه ."
گیلاس آن روزهمان که آفتاب روی شهر پهن شد نمی توانست حس دیوانه وار این تجربه را از خودش دور کند . بعد از مدرسه کنار درخت تنومندی که می شد سال ها زیر سایه اش زندگی کنی و حسادت همه بید مجنون های کنار حوض را درآوری ، کفش هایش را در آورد و بعد جوراب ها ، خاک تازه زیر ورو شده بود ، پاهایش را درون خاک کرد وایستاد . وقتی انگشتانش تشنه دنبال آب می گشتند ، روی انگشتان پای درخت تنومند افتادند ، نمی توانست خنده اش را جمع کند .وقتی انگشتانش را به آب رساند ، خلایی از هیجان در سینه اش جمع شد ، آن قدر که بیدهای مجنون سری تکان دادند و پاهایشان را از آن دور و بر جمع کردنند . دیگر نمی توانست پاهایش را جمع کند ، دیگر نمی خواست از آن جا برود . عابرین پیر به او می گفتند مجنون و این بیدهای آشفته ی کنار حوض را دیوانه تر می کرد .
تحمل شاخه های زیر پوستش را نداشت حتی شاخه سوخته زیر انگشت اشاره اش می خواست بیرون بیاید، سبز شود ، دیگر گیلاس هایش رسیده بودند .


سال ها سال بعد وقتی اره برقی را انداختند زیر زانوهایش ، پر بود از زخم هایی که پسرها رویش کنده بودند ، پاهای مرد درخت تنومند خشک شده بود ، مرد درخت تنومند گوش به گوش پیغام داده بود که کمد لباس بچه شده است ، همین . 


۲ نظر:

شیده لالمی گفت...

چه بر دل نشست این جمله های پر احساس و خواندنی

atefeh گفت...

حسین جان مثل همیشه عالی بود