۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

رادی ودرد معاصربودن


دوستم رضا رستمی دبیرگروه فرهنگی روزنامه جام جم ازمن خواست تا به بهانه اجرای هاملت با سالاد فصل یادداشتی را برای آثار زنده یاد اکبررادی بنویسم . اما این یادداشت چاپ نشده وقرارشد تا درسالمرگ رادی بزرگ چاپ شود ، اما حالا به بهانه اجرای دوستم محمد یعقوبی ازنمایش" ازپشت شیشه ها " که استاد بیضایی درباره آن صحبت کرده است ،این یادداشت را اینجا می گذارم تا بخوانید . ارادت من به رادی بیش ازاین سیاهه است . وبزرگی او آنقدرهست که ما با نام بردن ازاو شاید روزی به چشم بیاییم .



ازسرزمین باران می آمد رادی وشاید برای این بود که می خواست ناهمواری های سنت وپستی های تجدد را به دست آب داده وآنی را تصویر کند که هست وآنی را ترسیم کند که باید باشد . درزمانه رادی معاصربودن سخت ترین کار بود و او درد معاصربودن داشت . زمانی که به عنوان نویسنده به جهان دیدی تازه گشود، دوران " افول " بود وازآن جایی که اوزمان خود را می شناخت شاید مخالف خان دیگران بود وافول را می دید نه آنچه درکرناها نواخته می شد که" صعود درکیسه زمانه ماست" . رادی رادمردی کرد ومعاصرباقی ماند وشاید به این خاطر اکبربودن برازنده اش بود وهست وخواهد بود .

افول
زمانه ایی که زنده یاد رادی نوشتن را آغازکرد زمانه تهمت وافترا بود وشعارهرکه با مانیست نمی فهمد وهرکه بیرق ما را بردوش نگرفته روشنفکرنیست ، ورد زبان ها بود . چپ ها ( با همه انشعاب های عجیب وغریب ازمسلح تا تئوریک ) تمام بسترروشنفکری را گرفته بودند وهرکس که چون آنها نمی اندیشید ونقد آنها را می گفت دشمن مردم می شد ( چرا که عارضه عرصه سیاسی این است که هرکه مخالف من است دشمن مردم است ) این جریان ازسویی وازسویی دیگر کسانی راست بودند وبه دربارو دفتر فرح پهلوی تکیه داده بودند که ایران به دروازه تمدن رسیده وسالنامه شاهنشاهی 2500 ساله را نشان می دادند و...
اگر چه راههای رسیدن این دوجریان به مقصود متفاوت بود ، اما مقصدشان یکی بود ، آنچه می خواستند این بود که ایران را ازطریق مارکسیسم یا ازطریق لیبرالیسم آنی کنند که خوابش را دیده بودند. البته ریشه این جریان برمی گشت به اوایل عهد ناصری وبعد ازآن مشروطه که روشنفکرانی اندیشیدند که باید دیگر خود نبا شیم، برای بلند شد ازدوران فترت باید فلک را سقف بشکافیم وطرحی نو دراندازیم . این ایده تا آن جا که می خواست ایران را بسازد بد نبود اما مسیرش ازآنجا می گذشت که باید هرچه ازتاریخ وسنت مانده به دور ریخت وبا الگوی فرنگی ها خود را ساخت . این بلوای غریب وطبل بد آوازِ تغییر، گوش بسیاری را کر کرده بود وحرکت این تن بی سر مجال ایستادن واندیشه کردن نمی داد . اما رادی ایستاد چون اندکی ازهمفکرانش وبیرقی را خود به شانه گرفتند که بازگشت به خویشتن نام داشت . بازشناسی خود وگذار ازسنت به تجدد ازراههای خودی . آن هم درکنه واقعیت نه آن بازیها واداهایی که دیگران درمی آوردند .
رادی پشت آن دیوار آهنین که دستگاه غریب تهمت واتهام را داشت آن ضحاک دیکتاتور شوروی کمونیست را می دید وگوشش به هیاهوهای سا ختگی احزابی ازتوده گرفته تا انشعاب های گوناگونش نداشت وخفقان مرگبار پشت آن دیوارآهنین برایش شفاف بود و آن را می دید . اگرچه به برابری انسان، اعتقادی عمیق داشت . ازسوی دیگر هیچ گوشش بدهکاریاوه های آن سوی میدان هم نبود که آزادی را اسیر آزادی کرده بودند وپشت آن زرق وبرق جامعه بازوجهان آزاد ، رشته ی بندها را یافته بود . جنگ ویتنام چون جنگ افغانستان برای او درد ناک بود ووابسته اردوگاهی نبود که چشمهایش را ببند وانسان کشی را نبیند ومتهم نکند .
معاصر بود ن بسیار درزمانه رادی سخت بود چرا که اگردراین دو اردوگاه نبودی تحجرتورا به غارخود می برد وبازهم معاصرنبودی . تحجراگرچه ظاهری به گمان سخت دارد اما دردلش چشمه هایی می جوشد که زمانه خود را درنیابی. دل می دهی به آن چشمه ها وچشمت به جهان بسته می شود . وچه بسیار بودند کسانی که چشمشان را این چشمه ها گرفته وسحرشان کرده بود . رادی چشمه ها را دیده بود اما می دانست که این چشمه ها اگرچه رویین تن می کنند اما چشم ها ی اسفندیارباقی است واین می شود پایان آرزوی جهانداری .
رادی همچنان که غارها با چشمه های آب حیات تحجر را دید ، دل به آنان خوش نکرد که برای اجرای عدالت ، ناعادلانه گردن می زدند . شهرفرنگ با شب های روشنش نیز دل اورا نبرد که غلامان سیاه باید آن را به دوش بکشند . پس راه رادی چه بود ، رادی خود ایرانی اش را می دید که اگر2500 سال پیش جهان را فتح کرده ، امروز(دهه 40 )زیرسایه استعمار ابرقدرتها مانده است . پس او واقعیت ایرانی را می دید ، واقعیتی که تلخ یا شیرین نیست ، آنچه هست وباید تغییرکند . این کاربسیار سخت بود . واقعیت زمان خود را دیدن، لمس کردن وفریاد زدن ومعاصرماندن بسیارسخت است . این که برای همه این دسته ها که گفتیم ، بگویی که آن چه می گویند خطاست ورادی این خطر را کرد که بگوید خطا می گویند .او در5 دی 1386 که زنده یاد شد درآخرین نامه ای که برای تولد دوستش بهرام بیضایی نوشت هنوزمعاصربود.

صبح نمناک

وجه دیگری که می توانم درباره رادی بگویم آن غم انسانی اوست که درآثارش موج می زند . او برای انسانی که اسیرساحت جدید شده است دلش سخت می گیرد وبه همین خاطرغمگنانه آن را روایت می کند . نمونه بارز آن آمیزقلمدون است . بگذریم ازآن که دراین اثر او دهه شصت شمسی وتمام آن چه ما نداشتیم را به خوبی نشان می دهد ،اما ازآن مهمترانسان معاصررا تصویرمی کند که دردایره حقارت گیرافتاده است . اوبا ظرافت به ما دامی را نشان می دهد که درآن گیرکرده ایم درحالی که احساس زندگی می کنیم .
او غم انسانی را دربسیاری ازآثارش نشان می دهد . درمنجی درصبح نمناک . ملودی شهر بارانی، آهنگ‌های شکلاتی ،هاملت با سالاد فصل، شب روی سنگفرش خیس ،لبخند باشکوه آقای گیل و... . این مساله یعنی نشان دادن ازخود بیگانگی انسان مدرن بازهم صحتی است برمعاصربودن زنده یاد رادی .

هاملت با سالاد فصل
هاملت با سالاد فصل یکی از پیچیده ترین آثاررادی است که درآن شخصیت ها ازلایه های متعددی برخودارهستند وبه همین دلیل کمترکسی به سراغ هاملت با سالاد فصل می رود که ازاجرای آن سربلند بیرون بیاید . پیچیدگی هاملت با سالاد فصل به روابط انسانها برمی گردد وشناخت ازآدمهایی که رادی آنان را به تصویرکشیده است نیاز به شناخت انسان امروزی ایرانی دارد. انسانی ایرانی که ازریشه ها جدا و پرت می شود درمیان دریایی که دوراه دارد یا باید خود را واداده وغرق شود ویا به قایقی بنشیند که سکا نش به دست او نیست . شاید تناقص یا پارادُ کس درنام نمایشنامه نیزاشاره ایی به این معناست . او تردید های هاملت شکسپیر درمیان دریافت جهان واقعی ( آنچه عمو ومادرش می گویند ) ومتافیزیک ( آنچه روح می گوید ) را به خانواده ایی می کشد تا تردید های امروز ایرانیان را نشان دهد .

ارثیه ایرانی
به گمان هادی مرزبان اززنده یاد اکبررادی ارث می برد . او تنها کارگردانی است که تمام تلاشش را کرد ه تا آثار رادی را اجرا کند وهم اکنون هم هاملت با سالاد فصل را درسنگلج درحال اجرا دارد . شاید تنها ایرادی که همیشه به مرزبان وارد بوده دلبستگی بسیار او به نمایشنامه های رادی است . مرزبان آن قدر به رادی دل داده که خود را درمقام کارگردان حذف می کند و حاضرنیست حتی یک نقطه ازآثار رادی کم یا زیاد کند ومخاطب آنچه را می بیند که رادی لحظه به لحظه درنمایشنامه خلق کرده است . این کارمرزبان کاربزرگی است که خود را وقف رادی کرده وخود کارگردانش را به رخ مخاطب نمی کشد وبه همین خاطر او ازآثار رادی ارث می برد .

بیضایی: نمایشنامه‌ ”از پشت شیشه‌ها” هنوز هم اثر محبوب من است


در ادامه سلسله نشست‌های بنیاد اکبر رادی روز گذشته ـ 30 آبان ماه ـ برنامه نمایشنامه‌خوانی"از پشت شیشه‌ها" به کارگردانی مشترک محمد یعقوبی و رضا شفیعیان با تحلیل این نمایشنامه توسط بهرام بیضایی همراه شد.
به گزارش سایت ایران تئاتر، در این نشست که در فرهنگسرای ارسباران برگزار می‌شد، اهالی تئاتر ‌چون اسماعیل خلج، هادی مرزبان، فریندخت زاهدی، محمد رضایی‌راد در کنار حمیده بانو عنقا همسر مرحوم رادی حضور داشتند.
در ابتدا‌ ‌این نمایشنامه توسط بازیگرانی چون علی سرابی، آیدا کیخایی، مسعود میرطاهری، معصومه رحمانی، صفورا کاظم‌پور، محمدرضا خرمی، شیرین اسماعیلی، حمید قاسمی و فرزانه فدوی بازخوانی شد و سپس بهرام بیضایی به بحث و تحلیل پیرامون این نمایشنامه پرداخت.
بیضایی در ابتدا با اشاره به جای خالی رادی در این جمع گفت:«کاش این اتفاق در زمان خود رادی می‌افتاد؛ چرا که ما هر کدام این متن را با سلیقه خود خوانده‌ایم و به تحلیل آن پرداخته‌ایم.»
وی سپس با اشاره به این که"از پشت شیشه‌ها" از نمایشنامه‌های محبوب وی در میان آثار رادی است، افزود:«این نمایشنامه به همراه"ارثیه ایرانی" و"پلکان" نمایشنامه‌های محبوب من در آثار رادی هستند، اما یک پرسش درباره فعالیت‌های تئاتری رادی مطرح است که هرگز پاسخ روشنی به آن داده نشده و آن نقطه‌ای است که رادی فعالیتش را از آن جا آغاز کرد. من فکر می‌کنم ورشکستگی خانواده در دوران نوجوانی او تاثیر زیادی روی آثار‌ و بالاخص مفهوم زوال در کارهای او گذاشته است.»
وی افزود:«واقع‌گرایی سلیقه حاکم نمایشنامه‌نویسی دهه 40 است که من خود‌ در آثارم سعی در فرار از آن داشته‌ام و رادی نیز در این اثر از این محدوده فراتر می‌رود و ستایش من متوجه جنبه تجربی این نمایشنامه است.»
به گزارش سایت ایران تئاتر، بیضایی در ادامه این نمایشنامه را به همراه"پهلوان اکبر می‌میرد" اثر خودش متاثر از نمایشنامه"سیر روز در شب" اثر یوجین اونیل خواند و گفت:« "از پشت شیشه‌ها" تحت تاثیر هنر متعهد بازنویسی شد و بزرگترین لطمه‌اش همان است. من نسخه اول را که در سال 1345 در نشریه"پیام نوین" چاپ شد، بیشتر دوست داشتم و حتی با رادی درباره اجرای آن صحبت کردم.»
این نمایشنامه‌نویس و کارگردان در ادامه گفت:«متن اول بدون هیچ محاسبه‌ای متعلق به رادی است، اما در بازنویسی متن و زیر فشار روشنفکران دهه 40 و بالاخص جلال آل‌احمد و شخصیت کاریزماتیکش آن را به سوی هنر متعهد سوق داد که در آن نمایشنامه نه براساس توانمندی‌هایش بلکه براساس میزان تعهدش سنجیده می‌شود.»
وی افزود:«مشکل اصلی نمایشنامه شخصیت نویسنده یعنی بامداد است که یکی از ضعیف‌ترین شخصیت‌های آثار رادی است و او با دادن چوب زیر بغل به این شخصیت بزرگترین لطمه را به آن وارد کرده است.»
بیضایی همچنین گفت:«این نمایشنامه نوعی عذرخواهی رادی از همسرش برای سال‌های‌ آینده زندگی‌اش است و نوعی پیش آگاهی‌ نسبت به زندگی‌اش. اما بامداد در این نمایشنامه از بسیاری جهات متضاد رادی است. او برخلاف رادی نازا است، فاقد تخیل، خاطره، طنز، تحلیل و ایجاد ارتباط است. او به رادیو گوش نمی‌دهد، روزنامه نمی‌خواند و پرسش این جاست که چگونه از اتفاقات بیرون خبردار می‌شود؟ اگر درخشان‌ها به خانه او نمی‌آمدند پس او چه چیزی را در اثرش ثبت می‌کرد؟ شخصیت‌های این نمایشنامه متاثر از فرمول ‌خوب یا بد هنر متعهد هستند. بامداد چنان بی‌نقص ساخته می‌شود که این خود تبدیل به نقص شخصیت می‌شود.»
وی افزود:«مریم تنها موجود زنده نمایشنامه است. وی یکی از بهترین شخصیت‌های زن آثار رادی است که در نهایت خود را قربانی می‌کند.»
به گزارش سایت ایران تئاتر، بیضایی در ادامه با اشاره به فضای روشنفکری دهه 40 گفت:«رادی از سوی روشنفکران زمان به مرکزیت آل احمد مورد نقد بود که چرا نویسنده مانند اثرش عمل نمی‌کند و وارد مبارزه نمی‌شود اما"از پشت شیشه‌ها" نمایشنامه‌ای بود که رادی باید آن را می‌آموزد.»
بیضایی در پایان"مگس شدن درخشان‌ها" را یک فکر ادبی و غیر اجرایی خواند و گفت:«زوج نمایشنامه"از پشت شیشه‌ها" زندگی نکردند، بلکه"از پشت شیشه‌ها" ناظر زندگی بودند. با این همه این نمایشنامه هنوز اثر محبوب من است و امیدوار بودم روزی آن را اجرا کنم، اما اکنون دیگر نمی‌توانم به خودم اجازه دهم بدون حضو رادی در متن دست ببرم.»
در پایان این جلسه از سوی بنیاد رادی لوح‌های تقدیری به بهرام بیضایی و حمیده بانو عنقا اهدا شد.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

مسافران نیامدند نیکوخردمند به خانه خلوت رفت


نیکو خردمند لحظه ای که درکاغذ بی خط ناصرتقوایی مضطرب آمد وفنجان قهوه را به جمیله شیخی داد نسلی را به نمایش گذاشت که زیربار این تاریخ معاصرله شدند اما هنوزانتظارداشتند که وضعیت با یک معجزه یا نه با ته مانده یه فنجان قهوه عوض شود . نیکو خردمند که 1316 به دنیا آمد درکودکیش جنگ جهانی دوم ورفتن دیکتاتوررا درک کرد، درمیانسالیش مرگ آزادی با طعم کودتای 28 مرداد را دید،نفس راحت نکشیده بود که انقلاب 57 وبحرانهای 60 وباز جنگ و... نیکو خردمند وهم نسلانش درست مثل همان سکانس تقوایی با دست لرزان فنجان قهوه را برای تعبیر یک روز خوش به دست می گیرند ، حتی هنوز. اگر چه که " مسافران " ( کارگردان بهرام بیضایی ) با آینه گم شدند وهنوز نرسیده اند ازدریا . شاید چون آنها نیامدند " خانه خلوت " ( کارگردان مهدی صباغ زاده ) است و " پرده آخر" (کارگردان واروژکریم مسیحی ) به آخرنمی رسد دراین" خاک آشنا" ( کارگردان بهمن فرمان آرا) .
راستی که آبان پرمرگی بود جمشيد لايق، عباس شباويز، امير قويدل، مسعود رسام وحالا هم نيكو خردمند . ایسنا گفتگویی کرده با بهمن فرمان آرا که آن را بخوانید :
فرمان‌آرا:«مثل نيكو خردمند ديگر نخواهم ديد»
بهمن فرمان آرا مي‌گويد:«مثل نيكو خردمند ديگر نخواهم ديد و به خاطر رفاقتش، حرفه‌اي بودنش و آن زيبايي خارق‌العاده و مهم‌تر از همه خانم بودنش هرگز فراموش نخواهم كرد.»
بهمن فرمان آرا كارگردان سينماي ايران كه نيكو خردمند آخرين نقش سينمايي‌اش را در فيلم «خاك آشنا» او ماندگار كرد، در پي درگذشت اين هنرمند در يادداشتي اختصاصي به ايسنا، نوشته است:«آشنايي من با نيكو خردمند از سر دوبله فيلم «شازده احتجاب» 36 سال پيش شروع شد، او بي‌نهايت زيبا بود، شوخ و رند. اما وقتي وارد اتاق دوبله مي‌شد و جاي شخصيتي بايد صحبت مي‌كرد، آنچنان در آن نقش حل مي‌شد، كه گويي نقش فخري را خودش دارد بازي مي‌كند. به همين دليل نيز وقتي خيلي دير در زندگي حرفه‌اي‌اش در جلوي دوربين در نقشي ظاهر مي‌شد باز هم همان اتفاق مي‌افتاد و نيكو در بازيگري هم درجه يك بود.
در فيلم «خاك آشنا» من نقش خانم سالاري را براساس شخصيت خانم معصومه سيحون نوشته بودم كسي را جزء نيكو خردمند براي اين نقش در نظر نداشتم‌ و او با اينكه بيمار بود، با قلبي كه ديگر مثل سابق نمي‌تپيد تا قلب كردستان نيز با ما آمد و در حرارت 42 درجه جلوي دوربين رفت.
در واقع علتي كه من اسم اين شخصيت را خانم سالاري گذاشتم اين بود كه هم خانم سيحون و هم نيكو خردمند جزء سالار زنان اين مرز‌وبوم هستند.
مهم‌ترين صحنه بازي نيكو در فيلم «خاك آشنا» را ماموران قيچي به‌دست از فيلم من درآوردند و اين باعث اندوه فراوان من شد، بعد كه شنيدم در جشن خانه سينما براي بزرگداشت نيكو خردمند همان سكانس سانسوري را كامل نشان داده بودند، بي‌نهايت خوشحال شدم كه مردم بازي او را مي‌ديدند.
مثل نيكو خردمند ديگر نخواهم ديد و به خاطر رفاقتش، حرفه‌اي بودنش و آن زيبايي خارق‌العاده و مهم‌تر از همه خانم بودنش هرگز فراموش نخواهم كرد.
يادش را گرامي مي‌دارم و بدون هيچ رودربايستي در خلوت به يادش گريه خواهم كرد.»
نيكو خردمند در بيست‌وچهارمين جشنواره فيلم فجر، با فيلم‌هاي « پرونده هاوانا»،«كافه ستاره»و« چند مي‌گيري گريه كني» حضور داشت.
از ديگر فيلم‌هاي او مي‌توان به «حکايت آن مرد خوشبخت» (رضا حيدرنژاد - 1369)،«خانه خلوت» (مهدي صباغ‌زاده - 1370)، «مسافران» (بهرام بيضايي - 1370)،«بازيچه» (تورج منصوري - 1372)، «راز گل شب بو» (سعيد خورشيديان - 1372)،«زينت» (ابراهيم مختاري - 1372)، «روزهاي خوب زندگي» (مهدي صباغزاده - 1373)، «نگاهي ديگر» (حسين مختاري - 1373)، «غزال» (مجتبي راعي - 1374)، «سفر پر ماجرا» (سيامک اطلسي - 1375)، «رواني» (داريوش فرهنگ - 1376)،«قاصدک» (قاسم جعفري - 1376)، «قاعده بازي» (عبدالرضا نواب صفوي - 1376)،«هفت سنگ» (عبدالرضا نواب صفوي - 1376)، «شراره» (سيامک شايقي - 1378)،«کاغذ بي خط» (ناصر تقوايي - 1380)، «قلب هاي ناآرام» (مجيد مظفري - 1381)،«صبحانه اي براي دو نفر» (مهدي صباغزاده - 1381)، «پرونده هاوانا» (عليرضا رئيسيان - 1383)، «کافه ستاره» (سامان مقدم - 1383)،«پيشنهاد پنجاه ميليوني» (مهدي صباغزاده - 1383)، «چند مي گيري گريه كني» (شاهد احمدلو - )، «راننده تاكسي»(مهدي صباغ زاده - ) و «خاك آشنا»(بهمن فرمان آرا - ) نام برد.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

اکشن قویدل به زندگی پس ازمرگ

ایسنا : پيكر امير قويدل كارگردان سينما ساعاتي قبل از ساختمان شماره دو خانه سينما تشييع و براي خاكسپاري به قطعه هنرمندان بهشت‌زهرا (س) منتقل شد.

محمدمهدي عسگرپور مديرعامل خانه سينما در مراسم تشييع اين سينماگر فقيد، او را مرد بسيار بزرگي در سينماي ايران خواند و گفت: امير قويدل صاحب سبك مشخصي بود و حتي بعضي وقت‌ها با دوستان كه صحبت مي‌كرديم و مي‌خواستيم مثال بزنيم، مي‌گفتيم اين فيلم مثل كارهاي قويدل است.

وي ادامه داد: او كارهاي بزرگي را به سينماي ايران اهدا كرد و فكر مي‌كنم اثرات خوبي از خود به جاي گذاشته‌ است كه باعث مي‌شود روح ايشان پرواز بزرگي را داشته باشد.

عسگرپور با اشاره به سابقه همكاري‌اش در پروژه «شب چراغ» يادآور شد: او مسلط به تجزيه و تحليل بود و اميدوارم بتوانيم در سينماي ايران جاي ايشان را پر كنيم. متأسفانه امسال افراد بزرگي را در سينما از دست داديم. افرادي مانند سيف‌الله داد و قويدل كه رفتنشان بسيار غم‌انگيز است.

بهزاد فراهاني به عنوان ديگر سخنران اين مراسم با بيان اين‌كه امير قويدل با دريايي از آرزو از ميان ما رفت اظهار داشت: او معتقد بود هنوز فيلم خوبش را نساخته است. اين‌كه ما جماعت اهل هنر به هنگام نمي‌ميريم مسأله بزرگي است و علت آن چيست كه جامعه هنري عرصه را زود ترك مي‌كنند.

اين بازيگر ادامه داد: به خاطر حرفه‌ي ما و جذابيتش مردم به ما و تبارمان جلب مي‌شوند و نگاه سياست به ما بيشتر جلب مي‌شود و متأسفانه شرايط حرفه و كار ما شايسته نيست و آن‌قدر كه سياست در كار ما دخالت مي‌كند ما در كار سياست دخالت نمي‌كنيم.

وي افزود: چون نمي‌توانيم در مقابل مردم جز لبخند كار ديگري بكنيم، مشكلات را در درون خود مي‌ريزيم و زود از دنيا مي‌رويم. متأسفانه هنوز نتوانستيم كارمان را به عنوان يك شغل بقبولانيم و اين جاي تأسف دارد و اين‌ها باعث مي‌شود، تلخ‌كامي وجود انسان را دربر گيرد و همين مي‌شود كه هنرمندان زود از دست مي‌روند.

فراهاني با بيان اين‌كه قويدل شناخت بسيار خوبي از ادبيات غني كشورمان داشت،تصريح كرد: او كلام خود را مي‌شناخت و ضرباهنگ جمله را درك مي‌كرد و براي انتقال مفاهيم به بازيگر لكنتي نداشت. قويدل در قلب مردم زندگي مي‌كرد و رابطه‌اش با هنرمند در يك سطح بود و بالا و پايين نداشت.

سيداحمد ميرعلايي مديرعامل بنياد سينمايي فارابي به نمايندگي از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در سخناني به عيادت از امير قويدل در بيمارستان اشاره كرد و اظهار داشت: فيلم «ترن» از ساخته‌هاي ايشان از كارهايي است كه روي من تأثير زيادي داشته است و وقتي ايشان را در روي تخت بيمارستان ديدم از اين‌كه خالق «ترن» اين‌گونه بيمار است، بسيار متأسف شدم.

وي افزود: او به من گفت اميدوارم روزي بيرون بيايم و فيلم دلم را بسازم. چه خوش به آن آدم‌هايي كه با آرزوهاي خوش از دنيا مي‌روند و چه زيباست آدم با نيت خوب دنيا را ترك كند.

ميرعلايي خطاب به قويدل گفت: اگر شما نتوانستيد فيلم دلتان را بسازيد، امروز جامعه هنري فيلم شما را در دلشان ساختند. درواقع فيلمي كه شما قصد داشتتيد، با دلتان آن را بسازيد.

فرهاد توحيدي رييس كانون فيلم‌نامه‌نويسان خانه سينما هم با بيان اين‌كه در طول اين 30 سال همه‌چيز را به بعد و قبل از انقلاب تقسيم كرده و فاصله‌اي ميان اين زمان به وجود آورده‌ايم تصريح كرد: قويدل پل سينماي ايران بود و سنت‌هاي سينماي ايران را از قبل 57 به بعد از آن انتقال داد.

وي افزود: او يك حرفه‌اي تمام عيار بود و آموزه‌هاي حرفه‌اي را در طول سال‌ها در سينما آموخته بود و از همه جزييات كار درك داشت و خاك صحنه خورده بود.

اين فيلم‌نامه‌نويس به همكاري‌اش با او در مجموعه «دايره ترديد» اشاره كرد و گفت: قويدل ضمن اين‌كه به حرفه‌اي‌هاي سينما احترام مي‌گذاشت، جزو كارگردان‌هايي بود كه ترجيح مي‌داد فيلم‌نامه‌نويس برايش فيلم‌نامه بنويسد. سنتي كه از سينماي حرفه‌اي با خود آورده‌ بود و ما وظيفه داريم رفتار حرفه‌اي او را ادامه دهيم.

عليرضا رئيسيان رييس كانون كارگردانان سينماي ايران نيز از امير قويدل به عنوان انسان بسيار سخت‌كوش، جدي و استاندارد در سينماي ايران ياد كرد و اظهار داشت: اين‌گونه افراد را در پيكره سينماي حرفه‌اي ايران كم داريم، آدم‌هايي كه به كم‌فروشي وادار نشده باشند و قويدل با عنصر تن ندادن به شرايط خودش را متحول كرد و استانداردي كه لازمه يك سينماي پويا و جاندار بود در كارهايش نگاه داشت.

وي به سه فيلم «برنج خونين»، «ترن» و «كوچك جنگلي» اشاره كرد و از آن‌ها به عنوان كارهاي ماندگار قويدل ياد كرد و گفت: ما امسال كارگردان‌هاي خوبي را از دست داديم و اميدوارم روزي جشن ورود جايگزين‌هاي اين افراد را مانند راما قويدل فرزند اين فيلم‌ساز فقيد را به سينما بگيريم.

در پايان مراسم راما قويدل در سخناني با قدرداني از حاضران و اهالي فرهنگ و هنر گفت: روزي من به پدرم گفتم شما با توجه به سابقه تئاتري‌تان چرا بازي نمي‌كنيد كه گفت روزي بازي مي‌كنم و دوست دارم در آخرين فيلمم، در آخرين پلان برگردم و به دوربين بگويم كات و او الآن اين صحنه را بازي كرد.

مهدي صباغي كه اجراي اين برنامه را برعهده داشت به ذكر خاطراتي از او پرداخت و گفت: امير تك و تنها و بدون يار و ياور هنرهاي نمايشي را پشت سر گذاشت و از مشهد به تهران كوچ كرد و آرزو داشت در شهر طوس به خاك سپرده شود كه متأسفانه ميسر نشد.

از حاضران در اين مراسم مي‌توان به محمود اربابي، عليرضا سجادپور، سعيد حاجي‌ميري، شفيع آقامحمديان، محمدحسين نيرومند، پوري بنايي، جلال پيشواييان، منوچهر اسماعيلي، اصغر بيچاره، مهدي فرجي، جهانگير جهانگيري، محمد برسوزيان، محمدعلي سجادي، فريبرز صالح، حبيب اسماعيلي، ميرمحمد تجدد، مرتضي رزاق كريمي و مهدي مسعودشاهي اشاره كرد.

به گزارش ايسنا، در اين برنامه پيام تسليت عزت‌الله ضرغامي رييس سازمان صداوسيما قرائت شد و اعلام شد كه محمدباقر قاليياف شهردار تهران نيز پيامي را ارسال كرده است.

لوی استراوس بعد از یك قرن زندگی درگذشت

در حالی که «کلود لوی استراوس» روز جمعه هفته پیش درگذشته، رسانه‌های جهان یک روز پس از خاکسپاری‌، خبر درگذشت او را منتشر کرده‌اند.

کلود لوی استراوس، انسان شناس مشهور فرانسوی در سن یکصد سالگی درگذشت.

در حالی که «کلود لوی استراوس» روز جمعه هفته پیش درگذشته، رسانه‌های جهان یک روز پس از خاکسپاری‌، خبر درگذشت این متفکر فرانسوی و پدر علم انسان‌شناسی را منتشر کرده‌اند؛ استراوس یک ماه پیش از سالروز 101 سالگی‌اش درگذشت. خانواده او می‌خواست مراسم خاکسپاری را به صورت خانوادگی و خصوصی برگزار کند، به همین دلیل خبر درگذشت او را با تأخیر اعلام شد. خانواده لوی استراوس نمی‌خواستند با هجوم رسانه‌ها در این مراسم مواجه شوند. او روز دوشنبه در منطقه «لینرول» که ملکی در آنجا داشت به خاک سپرده شد. لوی استراوس از 2 سال قبل دچار شکستگی استخوان لگن شده بود و به دلیل پیری و خستگی ناشی از آن به سختی زندگی می‌کرد.

نیکولا سارکوزی رئیس‌جمهور فرانسه پس از دریافت خبر درگذشت کلود لوی استراوس طی پیامی تأسف خود از این اتفاق را به مردم فرانسه اعلام کرد. ژاک شیراک، رئیس‌جمهور پیشین فرانسه نیز در این ارتباط گفت: «نه فقط فرانسه، بلکه دنیا مردی بزرگ را از دست داد. او انسان‌شناسی بی‌نظیر با هوشی خارق‌العاده بود. او زندگی‌اش را صرف شناخت و معرفی فرهنگ‌های مختلف، تفاوت آنها، غنای آنها و ظرافت آنها کرد.»



استراوس یکی از تأثیرگذارترین متفکران فرانسوی قرن بیستم، از بنیانگذاران مکتب انسان‌شناسی ساختارگرایانه در دهه پنجاه میلادی بود.

لوی استراوس در بروکسل به دنیا آمد (۱۹۰۸) اما در پاریس به تحصیل فلسفه و حقوق پرداخت. در دانشگاه به سنت فلسفی امانوئل کانت گرایش داشت. در آستانه جنگ جهانی دوم، در گریز از وحشت نازیان، به آمریکای لاتین کوچ کرد. در دل جنگل‌های انبوه و در دیدار با قبایل وحشی آمازون بود که به اسرار زندگی خیره شد و به پاره‌ای از رمز و رازهای بشر دست یافت.

لوی استراوس با کندوکاو در زندگی معنوی اقوام «ابتدایی» به این نکته پی برد که کارکرد ذهنی «انسان نامتمدن» در بنیاد با ذهنیت پیشرفته و خردگرای انسان مدرن فرقی ندارد؛ آیین‌ها و باورهای «جماعت ابتدایی» با تفکرات و نظریات «جامعۀ پیشرفته» وجوه مشترکی دارند که می‌توان آنها را «قالب‌های ساختاری» خواند.

لوی استراوس در بازگشت به فرانسه به سال ۱۹۴۹ به انتشار پژوهش‌های خود در زمینه انسان‌شناسی و قوم‌شناسی دست زد. او در کتابی که خود اثر ادبی درخشانی است، نشان داد که اقوام «عقب‌مانده»، که «نامتمدن و ابتدایی» خوانده می‌شوند، از نظر فعالیت ذهنی از شهروندان جوامع متمدن هیچ کم ندارند، و کنش‌های مغزی آنها به همان اندازه غنی و پیچیده است. کتاب «بومیان غمگین گرمسیر» در دهه ۱۹۵۰ و دوران مبارزات ضداستعماری طنین سیاسی بلندی داشت.

اثر بزرگ لوی استراوس به نام «انسان‌شناسی ساختاری» که در سال ۱۹۵۵ منتشر شد، دانش شناخت اقوام و فرهنگ‌های بیگانه را از بنیاد دگرگون کرد. او با ارائه نمونه‌های زنده و متنوع نشان داد که هنجارهای رفتاری و موازین اخلاقی در تمام جوامع بر پایه رشته‌ای از الگوها یا ساختارهای پیشین استوار است. لوی استراوس با انتشار پژوهش‌های بیشمار خود به پی‌ریزی «گفتمان ساختاری» یاری رساند. او با مطالعات گسترده در عرصه‌های گوناگون زبان و اندیشه و روان، نشان داد که کارکردهای ذهنی و روحی انسان در اقلیم‌های گوناگون سخت رنگارنگ هستند، اما بنیادهای ساختاری کمابیش پایدار و یکسانی دارند. او ثابت کرد که زندگی معنوی اقوام ابتدایی (شامل باورها و آیین‌ها و اسطوره‌های پرشاخ و برگ) هیاهویی بیهوده نیست، بلکه عناصر یک نظام نشانه‌ای است که به یاری ساختارشناسی قابل فهم است. انسان متمدن جوامع مدرن نیز در اساس با بهره‌گیری از همین «ساختارها» دنیای خود را قابل فهم می‌سازد.

کلود لوی استراوس در سال ۱۹۵۹ به کرسی استادی انسان‌شناسی اجتماعی کالج فرانسه برگزیده شد و در سال ۱۹۶۲ کتاب اندیشه وحشی را چاپ کرد که تقدیر محافل علمی را به همراه داشت. مرگ کلود لوی استراوس روز سه‌شنبه به وسیله ناشرش اعلام شد. کتاب‌های «اندیشه وحشی» و «خام و پخته» از مشهورترین نوشته‌های آقای لوی استراوس هستند.

به نقل ازسایت خبرآنلاین

یونگ وهزارتوی خودش


این مطلب ازسایتی است به نام www.doctorshiri.com بسیارجذاب بود مخصوصا تصاویری که یونگ ازهزارتوی دالان خودش بیرون کشیده بود .


ساعت 3 بعد از ظهر لندن را به مقصد آکسفورد ترک میکنم برای دیدن استادی عزیز در آکسفورد و حضور در سمینار Anima & Self ،
* ایستگاه padington یه بلیط رفت و برگشت 20 پوندی به مقصد شهر سرد و کوچک اما قدیمی آکسفورد
* از ایستگاه قطار تاکسی میگیرم 10 پوند تا خونه استاد. خودش و همسرش در نور کم سوی اتاق نشسته اند، از پنجره میبینمشون...مکثی میکنم در را میزنم و با خوشرویی در را باز میکنند. همان قانون قدیمی: اتاق سرده و باید کاپشنت را در نیاری...درست عین خودشون.. یک انگلیسی قدر انرژی را میدونه( البته اینجاش را اصلا نیستم...با کاپشن چطور میشه تو خونه نشست و اندیشه هم کرد...ما که اینکاره نیستیم ! )
استاد داره متن سخنرانیش را ادیت نهایی میکنه...اندرو به واقع یکی از بهترین مشوقهای من در آغاز مطالعاتی در حوزه مشترک تصوف اسلامی و روانشناسی یونگ بوده است و خیلی از مطالعات دو سال اخیرم را مدیون او هستم ،وقتی ایران برگشتم توسط دانشجویی عزیز به نام خانم ریحانه تاجیک ( دانشگاه الزهرا) به حجت الاسلام ادبی آشنا شدم که تحقیقاتی خوب درزمینه ابن عربی کرده بودن و از طریق ایشون با مردی بزرگ در عرصه هنر و عرفان آشنا شدم به نام استاد حمید عجمی و ایشان لطفی کردند و اجازت فرمودند هر ازگاهی از محضرشون لمحاتی ازمعرفت اسلامی را بیاموزم.
بگذریم.... از ایران براشون سوغاتی آورده ام، خشکبارمخلوط بعلاوه انواع خشکبار عسلی یزد...کلی احساس میکنیم با شخصیتیم جلوی استادمون .
همین که نشستیم دیدیم یه کتاب بزرگ قرمز رنگ در یک جایگاه مخصوصی قرار داده شده است ( کلا این خونه یعنی کتاب و کتاب متفاوت از بقیه کتب، باید معنای خاصی داشته باشه )
استاد همینکه داشتن مشغول بقیه متن سخنرانی امروزشون میشدن به من اجازه دادند کتاب قرمز را با احتیاط تورقی بکنم

یونگ روانکاو مشهور سویسی است که این روزها در دنیا خیلی از بزرگان به آثار او تاسی میکنند


کتاب قرمز یونگ RED BOOK ماجرای عجیب و اسرار آمیزی داره و تقریبا بعد از 100 سال در اختیار جهانیان قرار گرفته است زیرا یونگ میترسیده انتسار این نوشته ها باعث بشه دیگران علمی بودن سیر دانش او را به بهانه این مطالب زیر سوال ببرند

یونگ 1875 بدنیا میاد.سال 1907 فروید را میبینه و مدت 5 سال با او مراوده بسیار نزدیکی داشته تا جاییکه در بین آنالیستها تا ولایتعهدی امپراتور( فروید) پیش میره ولی به دلیل اختلاف نظر علمی بعد از سفر آمریکایی که با هم داشتند از هم جدا میشوند واین جدایی منجر به لطمه شدید روانی به یونگ میشه و سالها از افسردگی رنج میبره. در این مدت که او اسمش را CREATIVE ILLNESS بیماری خلاق میگذارد یا " دوران رویارویی آگاهانه با ناخودآگاه " اتفاقات عجیبی برای او رخ میدهد و او بعدها نظریه خود موسوم به انسان فردیت یافته را به دنیا هدیه کرد و مفاهیمی مثل آرکتایپ را خلق کرد
فاصله 1914 تا 1930 دورانیست که یونگ مطالب اصلی این کتاب را نوشته و از بقیه مخفی کرده است و بارها اشاراتی به " کتاب قرمز" کرده بوده است.
The years… when I pursued the inner images, were the most important time of my life. Everything else is to be derived from this. It began at that time, and the later details hardly matter anymore. My entire life consisted in elaborating what had burst forth from the unconscious and flooded me like an enigmatic stream and threatened to break me. That was the stuff and material for more than one life. Everything later was merely the outer classification, scientific elaboration, and the integration into life. But the numinous beginning, which contained everything, was then.

کتاب هرگز در اختیار عموم قرار نگرفت و تاریخ نویسان روانپزشکی ( سونو شمداسانی ) و شاگردان یونگ به شدت دنبال خواندن این کتاب بودند و به جز معدودی موفق به این مهم نشده بودند تا اینکه نوه یونگ، اورلیخ هورنی ، اجازه انتشار عمومی کتاب را داد و در تاریخ 7 اکتبر 2009 یعنی کمتر از یکماه قبل کتاب در اختیار جهانیان قرار گرفت.


از چپ پیتر و اندریاس یونگ و نفر راست نوه بزرگتر یونگ است اولریخ / عکس در منزل شخصی یوگ در سوییس گرفته شده است

اصل کتاب در موزه هنر رابین نیویورک برای دو ماه ( تا ژانویه ۲۰۱۰) به نمایش درآمده است



سارا کوربت در نیویورک تایمز مینویسد که بقدری این کتاب اسرارآمیز است که دوسال قبل بعد از 23 سال برای اولین بار اجازه می یابد که آنرا ببیند و او مستقیما از بوستون به زوریخ میرود و پس از ورود به بانک مرکزی سویس ، پس از 23 سال ، برای اولین بار صندوق امانتی باز میشود که حاوی چمدانی است که داخل چمدان این کتاب بزرگ حفظ میشده است !!!
دوستان انگلیسی سارا به او گفته اند که از چند روز قبل که کتاب انتشار جهانی یافته است ، بعضا یک نفس کتاب را خوانده اند و نفسشان از عظمت آن بند آمده است !
داخل این کتاب اسرارآمیز چه هست؟
من شخصا کتاب را در خانه استادم در اکسفورد دیدم و ورق زدم و فرصت کردم کمی بخوانم (و سفارش دادم تا با خودم به ایران نیز بیاورم.(100 پوند خداییش زیاده ولی می ارزه ))
کتب به شکل حیرت اوری حاوی 205 صفحه نوشته + نقاشی های مدیتیشنی رازآلود شخص کارل یونگ است . البته نقاشی که چه عرض کنم، کل ACTIVE IMAGINATION ها و ماندالا های خودش را که در مدیتیشن های عمیقش از ناخودآگاهش دریافت میکرده است اینجا کشیده و زیرش با المانی توضیح نوشته است ! بقدری این نوشته ها منظم هستند و انگاره ها دقیق ترسیم شده اند که میتوان فهمید یونگ هنرمند بزرگی نیز بوده است علاوه بر اینکه روانکاو بزرگی بوده است.حتی شماره هر نکته با رنگی جدا نوشته شده است . باز یادآوری میکنم این تصاویر از ناخودآگاه مردی می امده است که روح و روان و ادبیات و هنر را خوب میشناخته است





نقاشی ها بسیار اسرارآمیز هستند .تنها بعضی هاش را یونگینها تاکنون میشناختند مثل تصویر فیلومن
یونگ در نوشته های خودش نقل میکند که در مدیتیشنهای فعال خود توسط دو نفر بازدید میشده است که همراهشان ماری سیاه نیز بوده است ( یا دو تصویر دریافت میکرده از ناخودآگاهش)
یک مرد به نام الیجاه( که بعدا تغییر یافت به فیلومون یا پیرمرد خردمند بالدار در نقاشیهایش)
یک زن به نام سالومه که بعدها مفهوم آنیما ( بانوی درون مردان) را برای او متبادر کرد

تصویر فیلومن / یونگ این چنین کشیده است

فکر کنم با انتشار این کتاب تحولی عظیم در درک مفاهیم یونگی در دنیای علم ایجاد شود و خوشحالم که جزو پیشگامان معرفی این کتاب به دانشجویان عزیز ایرانی هستم( اینقدر از خوندن و دیدن کتاب ذوق کرده بودم که فی المجلس زنگ زدم به سهیل رضایی عزیز که آقا دارم با دست پر میام پیشتون )
شمداسانی میگوید یونگ یک پیام مهم از طریق این کتاب به جهانیان میدهد :
قدر دنیای درون خود را بدانید

سمینار
صدای سمینار را بزودی میگذارم در گروه اینترنتی مطالعات یونگ ولی از نکات جالبی که امروز یادگرفتم این بود که یونگ در سفرمشترکش همراه فروید به آمریکا ، دیداری داشته با ویلیام جیمز مشهور ، روانشناس دینی برجسته آمریکایی و بسیار موانست نیکویی بین این دو حاصل میشود و در تکوین دیدگاه یونگ نسبت به مفهوم خدا تاثیر داشته است.
برگشتنی هم به یاد ماه رمضون 2007 رفتم رستوران چند تا کشمیری مسلمان و گوشت خوشمزه حلال خوردیم و خسته جسمی و پر از نشاط درونی برگشتیم لندن...الان ساعت 3 صبحه و باید علی الاصول بیفتیم
به امید ایرانی سرفراز که امید مردمانش از آزادی به عدالت سوق داده شود

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

سهراب وقطره هاي خون

هوا سرد بود وزمستان گرد مرگ را پاشيده بود روي تن درختان ، لخت وعور . باد بين آرنج ها وانگشتان درختان مي رفت ، مي آمد ، سياهشان مي كرد .
خورشيد هم آن روز بي مقدار بود ، ناچيز ، مثل سكه هاي رايجي كه آدمهاي چربي زده، مي اندازند توي كاسه يك كودك تا وزنشان كند . ابرهاي چرك همين نور نااميد كننده خورشيد را _ كه هرسگي مي توانست به آن ذل بزند _ مي بلعيدند وباز پس مي دادند .
درست همان روزكه باد نه ، سوز، سرما را درتاريكي استخوان خانه مي داد ، او دامن سفيدش را پوشيده بود وپيراهن يقه هفتش كه اندكي ازبازويش را مي پوشاند . درمهتابي روي صندلي نشسته بود . كش سرش را ازاين مچ به آن مچ انداخت وموهاي خرمايش را پشت سرش بست . آب گلويش را كه غورت داد سفيدي گردنش با مهره ايي جابجا شد .
سرش افتاد . خون وخون وقطره ايي خون چكيد روي سفيدي دامنش ، قطره باز شد ، دويد . يك خط تار، يك خط پود، يك خانه سياه درميانش . وباز خون چكيد . قطره بازشد . دويد . وباز يك خط تار، يك خط پود ويك خانه سياه درميانش . خون دايره شد و خورشيد مرده از هضم چرك ابر خلاص .
كسي صدا زد " سهراب " .
سرما درتاريكي استخوان گز كرده بود .
" سهراب " . كسي صدا زد .
" كسي سهراب را صدا زد ؟"
خون ازدامنه هاي چين خورده دامن برف گرفته اش سرازيرشد . قطره جدا نمي شد از آخرين يك خط تار، يك خط پود . انگار مي خواست درخانه سياه ، خشك شود . قطره انگار ترس از ارتفاع داشت ، اما جدا شد . موزائيك تاروپود وخانه سياه نداشت ، پس راه افتاد . درچاله اي متوقف شد . قطره هاي كه ترس از ارتفاع نداشتند اورا هول مي دادند .
سهراب را كسي صدا زد .
سرما لخته ِشان كرد . قطره هاي خون پيرشدند ، سياه .
نفسي كشيد وسرش را رها كرد به پشتي صندلي . خطوط اندامش تكاني خود و صندلي جان گرفت ، جلو وعقب ، جلو وعقب .
سفيدي زيرگلويش با مهره ايي جابجا شد . لبانش ندا داد ، نجوا كرد : " سهراب " .
درانتهاي 7 پيراهنش نقطه ايي درسينه اش مي سوخت .

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

نه برسروش مدارا بود این سخن

این یادداشت درروزنامه کلمه وبا ملاحضات آن نوشته وچاپ شده است تیتردیگری هم می توانست داشته باشد
" داوران اصلی در راهند "
دراین روزها چهره‌ایی از دکترعبدالکریم سروش دیدیم که برای ما ناظران که هرنکته‌ایی که گفته است، خوانده‌ایم ونگاه منتقدان به آثار او را نیزدیده‌ایم تا راه‌های بسیار رسیدن به حقیقت را بدون حب و بغض پیدا کنیم، بسیارعجیب است. چهره‌ایی که انگار نه برمدار مداراست و نه برسبیل تحمل. انگار باید خطی میان عبدالکریمی که سروش مدارا و تحمل دیگران می‌داد و سروشی که کریمی از دست می‌دهد و عصبانیت جای آن را می‌گیرد، کشید.
درنامه‌ایی که در آن استاد نه از سر سروش که از در خروش روی به میرحسین موسوی داشت وترش‌رویی به محمود دولت‌آبادی بسیار نکته بود که دلمان لرزید. آیا مدارا فقط درکتاب‌هاست و بر میدان واقعیت آنچه می‌ماند خشم و خشونت است؟اگرمعتزله به حکومت برسند حکم به عزل دیگران می دهند ؟
برای ما ناظران که هم دولت آبادی و هم سروش و... را به آن دلیل که می‌نویسند شب چراغ می‌دانیم تا خطی از ترسیم پگاه داشته باشیم، عزیزند. اما آنچه از آن خروش می‌ماند این که متفکر مسلمان حرمت نویسنده‌ای را که پیش از او می‌نوشت، نگاه نداشته بود. این نکته را نمی‌شود انکار کرد که هرکسی که در ساحت فرهنگی برجسته می‌شود، محصولی است از آن چه گذشتان او بوده‌اند. چه له وچه علیه آن بیندیشد .
نکاتی ازآن خروش برای ما ناظران باقی می‌ماند که ذکر مصیب آن خالی از لطف نیست.
غریب بود، استاد که به اجبارخانه در مریلند اختیارکرده‌اند محمود دولت‌آبادی را غارنشین ورونشسته دانسته بودند که از خواب برخواسته. زمانی که دکترعزیز ما درآزمایشگاه دل درگرو ترکیبات شیمیایی عناصرداشت، دولت آبادی، شاملو، بیضایی، آشوری، شایگان و... می‌نوشتند و برای جامعه ایران آشنا. این چهره‌ها گونه‌های جدید ادبی و ساحت متفاوت فکر و فرهنگ را وا می‌کاویدند و به همین دلیل شناخته شده بودند نه غارنشین.
قطعا شرایط برای اهالی قلم همیشه سخت بوده است و برای استاد سروش سخت‌تر، اما قتل‌های رنجیره‌ایی که رخ داد، بازازخانواده دولت‌آبادی‌ها جان باختند و بهانه‌ای شد تا کسانی دیگر که سال‌های اولیه انقلاب شریک همه اتفاقات خوب و بد بودند - امروز به هیچ قیمتی حاضرنیستند مسئولیت دیروزخود را بپذیرند- رحل اقامت به ینگه دنیا بردند. اگر پایان آن ماجرا آبی برای در خانه مانده‌ها که مرغ عروسی و عزایند (که شما بخوانید غارنشین) چون دولت‌آبادی نشد، اما راهی برای هجرت اینان شد.
روشنفکران در این سال‌ها برای چاپ حداقلی آثارخود درگیربوده و مشکل داشته‌اند و شاید آنقدر از داشتن رسانه محروم بوده‌اند که حرف‌های نویشان - به دلیل تحریم های رسانه ایی - دیربه گوش ما رسید که تو گویی ازدهانه غاری صدا می‌دهند .
پرسشی ازآن نامه حاصل می‌شد وآن اینکه آیا نگارنده بسط تجربه نبوی برصراط بوده‌اند که دولت‌آبادی را گلادیاتورخوانده و قدر و شأن او را به عنوان رمان‌نویس ندانسته بود. اگرسروش خادم فرهنگ است ، بی‌شک برای ما، دولت‌آبادی نیز خادم فرهنگ است و هنوز کسی رمانی به گونه کلیدر ننوشته است که یگانه است این رمان.
درپایان آن نامه دکترعبدالکریم سروش آورده بود :« اما مباد ازیاد ببرند که ناقدان را خوراک درندگان کردن، تصویر موحشی است که هیچگاه ازیاد جوانان این دیار نخواهد رفت و... » قطع به یقین اینکه دکترسروش خود را ناقد دانسته ودولت آبادی را درنده ، و این چیزی است که ما جوانان این دیار فراموش نمی‌کنیم .
اما در نامه تازه منتشرشده شما که با تیتر« کتمان حقیقت چرا ؟»درروزنامه اعتماد ملی چاپ شده است. ما مشتاقان را براین باورداشت که شما قرارست رازهای یک واقعیت تاریخی که راهی به حقیقت خواهد برد را با در میان خواهید گذاشت که باز هم این گونه نبود . بازهم شما به دولت‌آبادی کم مهری کرده بودید و او را تحریک شده توسط آقای مسجد جامعی دانسته و او را توهین‌کننده ، دورغگو و درشت‌گو می‌دانید. درحالی که درکنه سخنرانی دولت آبادی تنها یک پرسش بود که برای ما نیز همچنان آن پرسش باقی است .
سال‌هاست که اگرکسی حرف و سخنی ازانقلاب فرهنگی وشورای انقلاب و نقش شما درآن پرسیده است، شما انگشت اشاره به سوی دیگران گرفته واشارتی به پاسخ نمی‌کنید .
انقلاب فرهنگی اتفاقی بوده است که درآغاز انقلاب رخ داده و به واقع در هر دو نامه متاخر شما برای ما ناظران که درحال آموختنیم معلوم نمی‌شود که شما ازآن واقعه دفاع می‌کنید یا تبری می‌جوید . شما که همیشه برسبیل بیان حقیقت کوشیده‌اید چرا این واقعیت تاریخی را باز نمی‌گشایید و نقش خود را برای ما روشن نمی‌کنید. انتظار ما ازشما که سروش کریمی دارید این است که با همان مدارا که سال‌هاست درسش را به ما می‌دهید، پرده ازاین مستور بردارید و نقش خود را بازگو کنید تا ما بی‌خبران آگاه و آن همچون شما با خبران آموخته ونقش خودرا بازگو کنند. براساس نامه‌های شما برای ما مشخص می‌شود که دست‌ودلی پر از مسندات و مکتوبات دارید که می‌تواند، حقیقت‌ها را روشن کند. پس چرا تعلل .
سال‌هاست که هنرمندان و نویسندگان از بی‌خبرانند و شما و شاگردانتان تنها اهالی فرهنگ هستید که صاحب‌خبرید، چرا خبری برای ما مشتاقان بازگو نمی‌کنید .
استاد دکترعبدالکریم سروش دلیل نگرانی‌ها شما اگرچه برای ما روشن است، اما اگرشما واقعیت‌ها _ درخصوص نقش خود _ را بگویید، ناظران وقاضیانی تاریخی و نسل‌هایی که حضور شما را درک کرده‌اند وآنان که می‌آیند، خطوط واقعیت را به هم وصل کرده و حقیقت را کشف می‌کنند. داوران اصلی در راهند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

روایت انقلاب با "موج و ماه"

سايت خبري سيما فيلم : در ادامه نگارش مجموعه اپيزوديک ده عکس که زير نظر فرهاد توحيدي انجام مي شود ،‌ اين بار حسين قره و يوسف مصدقي دو فيلمنامه ازده فيلمنامه را مي نويسند.
فیلمنامه "موج و ماه" به قلم حسين قره ، ‌درباره سارا دختر کوچکي است که همراه مادرش به تظاهرات مي رود و گم مي شود. افراد زيادي به او کمک مي کنند تا مادرش را پيدا کند و ما به اين بهانه با جريان انقلاب و انقلابيون بيشترآشنا مي شويم.
"گمشدگان" را نيز يوسف مصدقي خواهد نوشت و داستان فرهاد عکاس يک
خبر گزاري خارجي را روايت مي کند که در يکي از روزها شاهد دستگيري دو جوان به دست نيروهاي شهرباني است. او از آنها عکس مي گيرد و پس از چندي مي فهمد آن دو از مبارزان سياسي بوده اند. فرهاد براي کسب خبري از آنها ،‌با خانواده شان همراه مي شود.
گفتني است "ده عکس" مجموعه 10تله فيلم مستقل درباره انقلاب است که توسط بهروز خوش رزم در مرکز سيما فيلم توليد مي شود.
تاکنون دو فيلمنامه "ترانه پاييزي" و "سرور 8 تا 5 "از اين مجموعه آماده شده اند که فرهاد توحيدي آنها را نوشته است.

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

داستانك دانه هاي زنبق

داستانك دانه هاي زنبق را بعد از يك تجربه ويك خواب ، يكساعته نوشتم كه مي خوانيد والبته مي توانيد براي شنيدن آن به شبانه كه روبروي شما است ، سربزنيد .


دانه هاي زنبق
زماني كه صورتش را درميان موهاي لخت اما مجعد زن فرو برد تا بوسه بگيرد ، عطركاج وباغستان بهاردرشاهراه هاي روحش پيچيد . درهمان لحظه كوتاه كه صورتش را ازموها جدا كرد ،اين چشمه ها بودند كه دل مي زدند تا ازلابه لاي سنگ ها بيرون بيايند و عطش اورا كه درميان موها گم شده بود، كامل كنند . تصميمش عوض شد با رِديگر سرش را به ميان موهاي او برد واين بارنه بوسيد، بلكه بوكشيد . طعم عشق گلهاي زنبق ، كوچه هاي خلوت روحش را لحظه اي نوربخشيد ، زنبق هاي نر كه با نسيم ها سرود سرداده بودند ، ذره ذره ، گرده گرده عشقشان را به بالهاي رنگين كمان پروانه ،به پاهاي اَره گون ِ زنبورها مي دادند تا به جان شيرين ترين شيرين هاي زنبق هاي مادهِ منتظر،بنشيند. و آه . لذت درفاصله، درفاصله هاست .
زماني كه صورتش را از سراو جدا كرد تا چشم هاي بسته او را ببوسد ، گفت : زنبق هاي ماده بايد درد باردارشدن ودانه ساختن را به جان ساقه ها وريشه هايشان بكشند ، فقط به خاطرآن كه درمسيرپروانه ونسيم بوده اند . شهود ِنبات بيشتراز ماست .
عطركاج وباغستان بهار، عطش چشمه هاي زلال وطعم نوراني عشق گلهاي زنبق داشتند ازموهاي زن رنگ مي باختند . مرد موهاي اورا پشت سرش گره زد وسربريده اش را ميان گلدان بزرگِ نيمه خاك شده رها كرد . دودانه زنبق را روي مردمكش گذاشت وپلكهايش را بست . درميان دندانهاي صدفش دودانه ديگرزنبق وگلدان را ازخاك پركرد . كاسه سفالي با نگاره هاي گياه را پرآب كرد ،گلدان را سيراب . خاك تشنه بود و آب را هورت كشيد وآب ازميان تنگ نظري دانه هاي خاك رد شد تا به روي پلك ها رسيد ، راهش را ازروي شيارهاي پشت پلك پيدا كرد وبه زيرآن رسيد .
مرد گلدان را برداشت وروي طاقچه گذاشت . شمايل زن ديگر كامل شده بود . سرش بروي طاقچه بود . دست هايش كاسه ناودان شده بودند تا باران را هدايت كنند . پاهايش ستونهاي آب انباررا قوت مي دادند . تنش بي سر وبي دست وپا تنديسي شده بود كه انگاراز مرمري ترين سنگ هاي جهان تراشيده بودند ، با پستانهاي مورب كه رو به آسمان كشيده شده اند وازميانشان جويباري به ظرافت‌ گلوي مرغ عشق ، راهي كشيد بود تا دايره كم عمق و پشت اين بت مرمرين ، كه لات وعزا را به ستايش درآورده بود . خطوط استخوانها ، شنزارهاي سايه روشن را مي مانست . فقط كافي بود بخشي ازاين اندام را با پارچه اي بپوشاني تا جادوي برهنگي خود را ازچراغهاي هزاران سال خاموش ،بيرون كشد .
اما مرد بطرز نامردانه اي تنديس را درجان ديوارآفتاب گيرزمستان فرو كرده بود تا زمستان ها به زن وآفتاب تكيه دهد . خوشحال بود مرد كه زن را به تمامي ازآن خود كرده است واو از نو درباران ناودان ، آب ِآب انباروآفتاب افتاده به روي ديوارِآفتاب گيرمتجلي مي شود وچشم داشت تا زنبق ها از گلدان برويند بي آن كه بداند ، دانه هاي زنبق پيش از آن كه آب را بچشند از قطره هاي شور كاسه ي اشك هاي زن ، خكشيده اند .