۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

سهراب وقطره هاي خون

هوا سرد بود وزمستان گرد مرگ را پاشيده بود روي تن درختان ، لخت وعور . باد بين آرنج ها وانگشتان درختان مي رفت ، مي آمد ، سياهشان مي كرد .
خورشيد هم آن روز بي مقدار بود ، ناچيز ، مثل سكه هاي رايجي كه آدمهاي چربي زده، مي اندازند توي كاسه يك كودك تا وزنشان كند . ابرهاي چرك همين نور نااميد كننده خورشيد را _ كه هرسگي مي توانست به آن ذل بزند _ مي بلعيدند وباز پس مي دادند .
درست همان روزكه باد نه ، سوز، سرما را درتاريكي استخوان خانه مي داد ، او دامن سفيدش را پوشيده بود وپيراهن يقه هفتش كه اندكي ازبازويش را مي پوشاند . درمهتابي روي صندلي نشسته بود . كش سرش را ازاين مچ به آن مچ انداخت وموهاي خرمايش را پشت سرش بست . آب گلويش را كه غورت داد سفيدي گردنش با مهره ايي جابجا شد .
سرش افتاد . خون وخون وقطره ايي خون چكيد روي سفيدي دامنش ، قطره باز شد ، دويد . يك خط تار، يك خط پود، يك خانه سياه درميانش . وباز خون چكيد . قطره بازشد . دويد . وباز يك خط تار، يك خط پود ويك خانه سياه درميانش . خون دايره شد و خورشيد مرده از هضم چرك ابر خلاص .
كسي صدا زد " سهراب " .
سرما درتاريكي استخوان گز كرده بود .
" سهراب " . كسي صدا زد .
" كسي سهراب را صدا زد ؟"
خون ازدامنه هاي چين خورده دامن برف گرفته اش سرازيرشد . قطره جدا نمي شد از آخرين يك خط تار، يك خط پود . انگار مي خواست درخانه سياه ، خشك شود . قطره انگار ترس از ارتفاع داشت ، اما جدا شد . موزائيك تاروپود وخانه سياه نداشت ، پس راه افتاد . درچاله اي متوقف شد . قطره هاي كه ترس از ارتفاع نداشتند اورا هول مي دادند .
سهراب را كسي صدا زد .
سرما لخته ِشان كرد . قطره هاي خون پيرشدند ، سياه .
نفسي كشيد وسرش را رها كرد به پشتي صندلي . خطوط اندامش تكاني خود و صندلي جان گرفت ، جلو وعقب ، جلو وعقب .
سفيدي زيرگلويش با مهره ايي جابجا شد . لبانش ندا داد ، نجوا كرد : " سهراب " .
درانتهاي 7 پيراهنش نقطه ايي درسينه اش مي سوخت .