داستانك دانه هاي زنبق را بعد از يك تجربه ويك خواب ، يكساعته نوشتم كه مي خوانيد والبته مي توانيد براي شنيدن آن به شبانه كه روبروي شما است ، سربزنيد .
دانه هاي زنبق
زماني كه صورتش را درميان موهاي لخت اما مجعد زن فرو برد تا بوسه بگيرد ، عطركاج وباغستان بهاردرشاهراه هاي روحش پيچيد . درهمان لحظه كوتاه كه صورتش را ازموها جدا كرد ،اين چشمه ها بودند كه دل مي زدند تا ازلابه لاي سنگ ها بيرون بيايند و عطش اورا كه درميان موها گم شده بود، كامل كنند . تصميمش عوض شد با رِديگر سرش را به ميان موهاي او برد واين بارنه بوسيد، بلكه بوكشيد . طعم عشق گلهاي زنبق ، كوچه هاي خلوت روحش را لحظه اي نوربخشيد ، زنبق هاي نر كه با نسيم ها سرود سرداده بودند ، ذره ذره ، گرده گرده عشقشان را به بالهاي رنگين كمان پروانه ،به پاهاي اَره گون ِ زنبورها مي دادند تا به جان شيرين ترين شيرين هاي زنبق هاي مادهِ منتظر،بنشيند. و آه . لذت درفاصله، درفاصله هاست .
زماني كه صورتش را از سراو جدا كرد تا چشم هاي بسته او را ببوسد ، گفت : زنبق هاي ماده بايد درد باردارشدن ودانه ساختن را به جان ساقه ها وريشه هايشان بكشند ، فقط به خاطرآن كه درمسيرپروانه ونسيم بوده اند . شهود ِنبات بيشتراز ماست .
عطركاج وباغستان بهار، عطش چشمه هاي زلال وطعم نوراني عشق گلهاي زنبق داشتند ازموهاي زن رنگ مي باختند . مرد موهاي اورا پشت سرش گره زد وسربريده اش را ميان گلدان بزرگِ نيمه خاك شده رها كرد . دودانه زنبق را روي مردمكش گذاشت وپلكهايش را بست . درميان دندانهاي صدفش دودانه ديگرزنبق وگلدان را ازخاك پركرد . كاسه سفالي با نگاره هاي گياه را پرآب كرد ،گلدان را سيراب . خاك تشنه بود و آب را هورت كشيد وآب ازميان تنگ نظري دانه هاي خاك رد شد تا به روي پلك ها رسيد ، راهش را ازروي شيارهاي پشت پلك پيدا كرد وبه زيرآن رسيد .
مرد گلدان را برداشت وروي طاقچه گذاشت . شمايل زن ديگر كامل شده بود . سرش بروي طاقچه بود . دست هايش كاسه ناودان شده بودند تا باران را هدايت كنند . پاهايش ستونهاي آب انباررا قوت مي دادند . تنش بي سر وبي دست وپا تنديسي شده بود كه انگاراز مرمري ترين سنگ هاي جهان تراشيده بودند ، با پستانهاي مورب كه رو به آسمان كشيده شده اند وازميانشان جويباري به ظرافت گلوي مرغ عشق ، راهي كشيد بود تا دايره كم عمق و پشت اين بت مرمرين ، كه لات وعزا را به ستايش درآورده بود . خطوط استخوانها ، شنزارهاي سايه روشن را مي مانست . فقط كافي بود بخشي ازاين اندام را با پارچه اي بپوشاني تا جادوي برهنگي خود را ازچراغهاي هزاران سال خاموش ،بيرون كشد .
اما مرد بطرز نامردانه اي تنديس را درجان ديوارآفتاب گيرزمستان فرو كرده بود تا زمستان ها به زن وآفتاب تكيه دهد . خوشحال بود مرد كه زن را به تمامي ازآن خود كرده است واو از نو درباران ناودان ، آب ِآب انباروآفتاب افتاده به روي ديوارِآفتاب گيرمتجلي مي شود وچشم داشت تا زنبق ها از گلدان برويند بي آن كه بداند ، دانه هاي زنبق پيش از آن كه آب را بچشند از قطره هاي شور كاسه ي اشك هاي زن ، خكشيده اند .
۲ نظر:
حسين جان(استاد)، صميمانه ترين تعظيم هاي من را بپذيريد.خيلي فضاي سورئال جذاب و وهم انگيزي ساختي.زني كه تمام وجودش تكه تكه شده براي زندگي مرد، خودخواسته يا به اجبار؟، در هر صورت خودش فراموش شده و عشقش بارور كننده نيست.اين احتمالا بزرگ ترين درد زندگي بشري است.شايد هم اساس داستان رو اشتباه فهميدم اما به واقع بسي لذت بردم.
اینو بیش تر دوست داشتم...
ارسال یک نظر